ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل علیرضا
علیرضا
46 ساله از بندر ماهشهر
تصویر پروفایل مارال
مارال
34 ساله از تهران
تصویر پروفایل رویا
رویا
45 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل شیما
شیما
39 ساله از شیراز
تصویر پروفایل سعید
سعید
35 ساله از لاهیجان
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
37 ساله از تهران
تصویر پروفایل سید مهدی
سید مهدی
37 ساله از قم
تصویر پروفایل رها
رها
41 ساله از بابل
تصویر پروفایل پانیذ
پانیذ
41 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل فرهاد
فرهاد
48 ساله از اسلامشهر
تصویر پروفایل سارا
سارا
47 ساله از تهران
تصویر پروفایل سیدرحمت
سیدرحمت
35 ساله از لردگان

آسان ترین راه همسر ىابى چیست؟

جانیار به من نگاه کرد سری از تاسف تکون داد و گفت: آینده من به درک اینده یه دختر رو مثل توپ بسکتبال پرت میکنید اینطرف و اونطرف؟ چشمم به زمین افتاد پرت میکردن

آسان ترین راه همسر ىابى چیست؟ - همسر ىابى


آدرس همسر ىابى

جانیار دست دراز کرد و ضر به ارومی به بازوی ساىت همسرىابى زد و یه قدم برداشت و از جلوی چشم ما گذشت و وارد عمارت شد. همسریابی چشم ازش گرفت کنار همسرىابى توران۸۱ رفتم و چرخید و باهم به راه افتادیم زمزمه اروم همسر ىابى: بهش میاد این همه مرد بودن. و لبخند محو من... بهش می اومد این همه مرد بودن! پا به پای هم وارد عمار ت شدیم. همه به طرف ما چرخیدن اما عمو جلواومد: من که دق کردم عروس. لبخندم جمع شد کاش بفهمه عروسش من نیستم. همزمان منو همسرىابى هلو رو بغل کرد گم شدیم تو اغوش مردی که بوی محمد رو داشت. از بغلش بیرون اومدیم همسرىابى توران۸۱ گفت: دلت برای عروست تنگ شده بود مهران جون؟ ما جوجه ار دک زشتیم؟ جاوید از رو مبل بلند شد گوشی به جیب بردوگفت: ... من میگم این همه، این به یکی خیلی شبیه اون شخص محترم کیه خودش رو کرد. عمو گفت: اذیت نکن دخترم رو مردیکه.

همسرىابى توران حالا که نزدیک شده بود گفت:

به طرف جمع قدم برداشتیم خم شدم و همسریابی رو بوسیدم همینطور زن عمو رو. همسرىابى توران حالا که نزدیک شده بود گفت: کشف مهمی کردی پروفسور مزاحم تو و کشفیاتت نمیشم ننه عروس. جاوید خیره به همسر ىابى با ذوق سر تا پاش رو نگاه کرد. همسرىابى هلو هم خجالت کشیده بود هم میخواست خودش رو از پا نندازه: کشف جدیدت این همه خوشحالت کرده؟ جاوید لبخند مردونه ای زد: نه خوب که نگاهت میکنم میبینم عجهافه در حق جوجه اردک زشت. همسرىابى توران۸۱ با حرص رو چرخوند گفت: قربون تو و اون کشفای شیکت. تک خنده ای کردم و رو به عمو: جهان کجاست؟ عمو در حال خندیدن گفت: ُکردان. با دوستاش رفتن سری تکون دادم جانیار رو دیدم که با گرمکن مشکی و تیشرت جذب مشکی ازپله هاپایین می اومد... خانم بزرگ دلخور گفت: مادر یه سالمی یه علیکی... جانیار جلو اومد و خم شد لپ خانم بزرگ رو بوسید و گفت: تلفن ضروری بود مجبور بودم برم بالا سریع.

عمو نگاهش کرد و گفت: واجب تر از خونوادت چی تو چنته داری؟ جانیار بلند شد و رو به روی عمو ایستاد وگفت: خونوادم. عمو لبخند زد و خانم بزرگ گفت: مهران بچم رو اذیت نکن. من شوخی میکنم رو کرد سمت ما و ادامه داد: لباس عوض کنید مادر بیاید بشینید. به طرف آویز نزدیک در رفتیم مانتو و شال آویزون کردیم و برگشتیم. رو مبل ها نشسته بودیم اختر چایی و شیرینی آورد. چایی رو برداشتم و یه شیرینی هم تو بشقابم گذاشتم همسر ىابى هم برداشت؛ به همه که تعارف کرد رفت. خانم بزرگ بی مقدمه گفت: تو هم میری کیش ساغر جان؟ چشمام یکم گرد شد همه خبر داشتن انگار.

نگاهی به همسرىابى توران کردم

نگاهی به همسرىابى توران کردم از بس که هول بودم اولین چیزی که به ز بونم اومد رو گفتم: شاید... و چشمم افتاد به جانیار که سرش پایین بود اما چشماش رو بالا آورد و نگاهم کرد. پلک طولانی زدم و نگاهی به خانم بزرگ کردم برای این که بحث تازه شروع شده رو تموم کنم گفتم: مهرداد و شهلا کجان؟ زن عمو جواب داد باعث شد بهش نگاه کنم با اون کت و دامن سرمه ای تو دل برو تر بود حتما که جاری خوبی برای مامان میشد مسافرتن هر دو با هم. ابروی بالا انداختم و حرفی نزدم. ساىت همسرىابى لب باز کرد: ساغرجان بهتره کم کم آماده باشی. نگاهی به خانم بزرگ انداختم ادامه داد: عزیزم جانیار برگشت باید عروسی بگیرید. چشمام از کاسه که هیچ از صورتم جدا شد و افتاد کف پام چایی پرید تو گلوم و به سرفه افتادم همسرىابى توران۸۱ زد پشتم؛یکی باید دهن باز همسر ىابى رو جمع میکرد. سرفه ام که آروم تر شد

به جانیار نگاه کردم که به خانم بزرگنگاه میکرد انگار تازه این خبر رو میشنید چون گفت: بد نبود با منم مشورت میکردید. خانم بزرگ به جانیار نگاه کرد و گفت: ما نمیتونیم جواب خاندان رادفر رو بدیم که چرا نوه ارشدمون عروسی نگرفته. جانیار با حرص رو به عمو گفت: خیلی غرق نکردیم خودمون رو؟ تو این موضوع که مردم چی میگن؟ خانم بزرگ جای عمو گفت: تو یه دلیل قانع کننده بیار تابگیم چرا عروسی نمیگیرید. جانیار به من نگاه کرد سری از تاسف تکون داد و گفت: آینده من به درک اینده یه دختر رو مثل توپ بسکتبال پرت میکنید اینطرف و اونطرف؟ چشمم به زمین افتاد پرت میکردن... به راحتی! خانم بزرگ لب باز کرد: اینده این دختر روزی تباه شد که آقا بزرگ بی فکرت این دختر رو به دام انداخت و شناسنامه ای که سیاه شد.

مطالب مشابه