
دستانش را به حالت ضربدر روی جناق سینه اش گذاشت و محکم فشار داد... برنامه دوستیابی اطراف نزدیک دیگر نای ایستادن نداشت، با تمام توانش زار می زد و برای کنارش رفتن جان می کند! همه ی چشم ها به دهان پرستار بود که گفت: نبض نداره، تکرار عمل احیا!
برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا دیگر نای جیغ کشیدن هم نداشت
برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا دیگر نای جیغ کشیدن هم نداشت، نمی فهمید چه میگویند، نبض نداشت؟ آرام هم اشک می ریخت، اما مگر کسی حال برنامه دوستیابی اطراف نزدیک را می توانست بفهمد؟
احسانش داشت جلوی چشمانش پرپر می شد... چشمانش سیاهی می رفت و به زور سر پا ایستاده بود... زیر لب اسم را صدا می زد و صلوات می فرستاد، نذر می کرد و را قسم می داد! صدای همان پرستار میان هق هقش گم شد: نبض برگشت، تشخیص نبض خیلی کند... نفسش نداشت، نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت... دستانش را جلوی دهانش گذاشت، در آن سرمای هوا تمام تنش می لرزید اما نه بخاطر هوا بلکه به خاطر ترسش... جانیار رو به پرستار پرسید: جانیار چی شد؟ پرستار که تمام حواسش به برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا برای ایفون و کنترل نبضش بود سری تکان داد و گفت: تشخیص من MIهست، در حال حاضر دچار آریتمی قلبی شده و هر چه سریع تر باید به بیمارستان منتقل شه در غیر این صورت بازم دچار ایست قلبی میشه... احسان را که روی برانکارد گذاشتند برنامه دوستیابی اطراف نزدیکان باز هم برای کنارش بودن تقلا کرد، اما باز هم نشد! احسان حال بی جان روی برانکارد افتاده بود و دنیز...
برنامه دوستیابی اطراف نزدیکان که دیگر جانی برایش باقی نمانده بود
برنامه دوستیابی اطراف نزدیکان که دیگر جانی برایش باقی نمانده بود... آمبولنس که آژیرکشان راه افتاد آرام بی وقفه سمت ماشین دوید و روشنش کرد، اشک هایش امانش نمی دادند اما چاره چه بود... آوین بازوهای برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا را در دستانش گرفته بود و او را سمت ماشین می کشید، توانی برایش نمانده بود، نفس بند احسان بود و حال... آوین برنامه دوستیابی اطراف نزدیک را روی صندلی عقب نشاند و خودش هم کنارش نشست و بغلش کرد... برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا با نگاهی مات و یخ زده فقط اشک می ریخت، اینبار بی صدا، آرام می شکست در خلوت خودش...
کابوس هایش یکی پس از دیگری جلوی چشمانش نقش می بستند..صدای هق هقش بال گرفت، حال هر سه اشک میریختند، آوین دستش را روی بازویش کشید و گفت: آوین آروم باش قربونت بشم ایشال حالش خوب میشه... به بیمارستان که رسیدند آرام هنوز درست ماشین را نگه نداشته بود که برنامه دوستیابی اطراف نزدیک در سمت خودش را باز کرد و دوید، فقط دوید... در آمبولانس باز شد و نگاهش روی جسم بی تحرک برنامه دوستیابی اطراف نزدیکا برای ایفون خشک شد…