شمعا کم کم میخواستن خاموش بشن که بلند شدم تا برم و منم بخوابم که حس کردم کسی تو سیاهی وایساده و نگاهم میکنه.
با ترس یکی از شمع ها رو تو کانال تلگرام همسریابی یزد
حتی صدای نفس هاش رو هم میشنیدم! این کیه! با ترس یکی از شمع ها رو تو کانال تلگرام همسریابی یزد گرفتم و به سمت کلید برق رفتم ولی صیغه حلال در یزد کسی انقدر سفت بغلم کرد که جیغی از ترس کشیدم ولی عطر تنش آشنا بود همان nice black. سایت دوستیابی در استان یزدی ها زیر گوشم گفت: هیش منم! همان طور که از ترس نفس هایم نامنظم شده بود گفتم: توکه گفتی نمیآی؟ اینجا چیکار میکنی؟ سرش رو روشونم گذاشت و گفت: باید واسه برگشتنم از تو اجازه بگیرم؟ وقتی نفساش به بازوی لختم خورد مراکز صیغه در یزد یاد لباسام افتادم. من با این لباسا کنار سایت دوستیابی در استان یزدی ها؟ خواستم ازش جدا بشم که مثل کنه چسبیده بود و ولم نمیکرد. به شمع های نیمه خاموش نگاه کرد و گفت: خوب واسه خودت خلوت میکنی ها. و بعد کانال تلگرام همسریابی یزد رو کشید و به طرف اتاقش برد. هی همسریابی با عکس و شماره تلفن رو از دستش جدا میکردم و میخواستم برم که مانعم میشد و نمیذاشت با رسیدن به اتاق خواست پریز برق رو بزنه که چنان با داد گفتم نه که سایت دوستیابی در استان یزدی ها از تن صدام تعجب کرد.
ولی با نه گفتن من بیشتر مصمم شد و پریز رو زد و من تنها کاری که تونستم بکنم خیره شدن به زمین بود، مثل کبکی که سرش رو میکنه زیر برف و فکر میکنه قایم شده!
با اینکه خیره به موکت کف اتاق بودم ولی میتوانستم سنگینی نگاهش رو حس کنم و یکباره پریز برق رو خاموش کرد
کانال تلگرام همسریابی یزد رو گرفت
و کانال تلگرام همسریابی یزد رو گرفت وروی تخت مجبورم کرد دراز بکشم.
خودش هم تیشرت بی صاحابش رو که اگه در نمی آورد نمیشد، کند و کنارم خوابید. زود بالشت رو بینمون گذاشتم ولی همسریابی با عکس و شماره تلفن باز لجبازی رو شروع کرده بود و بغلم کرد.
تنم به تن لختش خورد و گرمای عجیبی بینمون رو پر کرد و همسریابی با عکس و شماره تلفن بدون هیچ حرفی چشاش رو بست. فکر کنم این من رو با قرصای خوابش اشتباه گرفته بدا!
هی سعی میکردم خودم رو ازش دور کنم ولی سایت دوستیابی در استان یزد این بار نذاشت جم بخورم، محکم من رو در آغوشش گرفته بود و هرم گرم نفس هاش هم به شانه لختم میخورد. انقدر تو بغلش وول خوردم تا ولم کند ولی با دادی که سرم زد مثل یه بچه خوب دیگه از ترسم تکونم نخوردم.
اونقدر چشام رو بسته نگه داشتم تا خوابم برد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغی از عصبانیت کشیدم که خود سایت دوستیابی در استان یزد ترسید از کارم، دستش که روی شکمم بود رو برداشتم و با تمام حرصی که داشتم گفتم: خوب داری سو استفاده میکنی ها!
مگه من قرص خوابتم که تا من نباشم خوابت نبره؟
این حرف مراکز صیغه در یزد از کجا تو زبونم چرخید
بینیم رو بین دستش گرفت و گفت: آره مشکلی داری؟ بله که مشکل دارم حق نداری بهم دست بزنی! با پوزخند گفت: من با تو کاری ندارم فقط بچه م رو میخوام. مثل خودش با پوزخند گفتم: پس هر وقت بچه ت به دنیا اومد اونوقت بغلش کن و ببوسش. الان داری مادر بچه رو اذیت میکنی! مادر بچه ت هم ازت متنفره. و با داد گفتم: اصلا من میخوام برم پیش امید. نمیدانم این حرف مراکز صیغه در یزد از کجا تو زبونم چرخید و باعث شد سایت دوستیابی در استان یزد با پشت دستش بکوبه تو دهنم و صیغه حلال در یزد ساکت بشم و از چشمام اشک جاری بشه. با عصبانیت نگاهم میکرد و از شدت عصبانیت چشاش سرخ شده بود. انگشتش رو به حالت تهدید جلو صورتم تکان داد و با دادگفت: به جون اون بچه ای که تو شکمتِ یه بار دیگه بگی امید خونت حلال! با بغض نگاهش کردم، و هی نفس میکشیدم تا بغضی که میخواست خفه ام کند دست از سرم بردارد ولی بیشتر سعی در خفه کردنم داشت. بعد با نیشخند به سرتا پام نگاه کرد و گفت: تو میخوای بهت دست نزنم که اینجوری پیش منم لباس میپوشی