
با چه فکر و ذوقی رفتم خرید. بیهوا موسسه همسر یابی رو باز کردم و قدمهای کوبندم رو به طرف سالن کشوندم که ای کاش فلج میشدم اون لحظه، تا هیچ وقت نمیتونستم با پاهای خودم وارد خونهای بشم که تنفس رو برام دشوار میکنه. چه قدر سُستَند پایه های موسسه همسر یابی اصفهان آرزوهام که با شهرزاد قصههام ساخته بودم. با دیدن صحنهی مقابلم قلبم فرو ریخت یا شاید هم نه، کاخ خیالیام بود که فرو ریخت و قلب بی دفاع منم موند زیر آواری از آرزوهای بر باد رفته! موسسه همسر یابی تهران خرید از دستم افتادند، چشمهام گشاد شده بود و پرده های بینی ام به شدت باز و بسته میشد. موسسه همسر یابی شیراز سفیدِ خونه ی من الان از زنی پذیرایی میکرد که موسسه همسر یابی در قم رو عاشق و مجنون خودش میدونست؟!
موسسه همسر یابی... بسه موسسه همسر یابی اصفهان تمومش کن، بسه غصه تموم کن این « غم »! همزادش شده زندگیای که از پشت پردهی ضخیم اشک تصویر تار آرتام رو دیدم که انگار زل زده بود به من. قدمی به طرفم برداشت و با لکنت کلمات رو ادا کرد.
موسسه همسریابی کرمان خیلی عجیبه!
موسسه همسریابی همدم... برات، برات توضیح میدم! توضیح؟! کمی مزحک نیست؟ موسسه همسر یابی شیراز رو میخواد توضیح بده! موسسه همسریابی کرمان خیلی عجیبه!
زهرخندی مهمون لبهای ترک خوردم شد و غرور زخمی ام زبون باز کرد. آرتام جان، کی توضیخ خواست عشقم؟! موسسه همسر یابی نیکان سرفه ای کردم که صدای مرتعشم صاف بشه و سپس قدمی به جلو برداشتم که صدای خُرد شدن عینکم توی گوشه ام خراش انداخت. بیتوجه به شکستن عینکم طوری وانمود کردم که انگار تازه متوجه موسسه همسر یابی شدم.
موسسه همسر یابی در قم مهمون داریم
پوزخندی چاشنی لبم کردم و طوطی وار گفتم: عه موسسه همسر یابی در قم مهمون داریم، ازشون پذیرایی کردی یا نه؟ موسسه همسر یابی اصفهان مهمون تو مهمون منم هست دیگه، برام مهمه که بدونم! نیمی از بدنم رو به عقب متمایل کردم و در همون لحظه پلکی زدم که قطرات داغ اشک روی گونه ام آوار شدند. با پشت دست اشکهام رو انکار کردم و کوشیدم بغض توی صدام رو هم کتمان کنم، موسسه همسر یابی شیراز با دست اشاره ای به موسسه همسر یابی نیکان و سیب زمینی هایی که روی زمین پخش بودند کردم و گفتم: اینا یهو از دستم افتادند، نمیدونم چیشد، فکر کنم ترسیدم یه لحظه! عیب نداره...
موسسه همسریابی کرمان جمع میکنم. به آرتامی که با شک و تردید به طرفم اومد و مقابلم زانو زد تا خوراکیهای روی زمین رو جمع کنم خیره شدم. حالا بهتر میتونم ببینمش. به طرف موسسه همسر یابی که رنگش با دل من تضاد خاصی داشت حرکت کردم و بعد از اینکه نشستم مستقیم گفتم: خب، چه خبر عزیزم؟! سلول به سلول تنم داشت توی آتیشی از خشم میسوخت ولی چهرهام رو زنده نگه داشتم، تا مبادا زن زیبای مقابلم از آتیش درونم پی ببره و دود گرمی که از دل من بلند میشد بشه خنکای دل اون!
چشمهای گربه ایش رو تنگ کرد و با تنفری که موسسه همسر یابی شیراز حبس شده ی توی نگاهش فریاد میزدند، گفت: تو چه قدر خونسردی!. . . موسسه همسر یابی اصفهان بفهم ما داریم بچهدار میشیم چرا نمیری موسسه همسر یابی نیکان.. . کر شدم. هیچی نشنیدم! موسسه همسر یابی تهران با تموم بزرگیش مثل یه پتک روی سرم آوار شد و دستهام شبیه بید داشت میلرزید. »! من چی شنیدم ؟ موسسه همسریابی همدم بچه اشک توی نگاهم نیش زد و یهو سر و کله ی غرورم پیداش شد. اون دستور داد جلوی این مرد خودخواه و زن زیباروی نشکنم.