
در را باز کرد و بدون تعارف، وارد همسریابی آناهیتا شد. با دیدن برفهایی که روی زمین نشسته بود، آهی کشید. برای مردی که کنارش ایستاده بود این صحنه هیچ جذابیتی نداشت؛ ولی آغازنو همسريابي یاد پدر و برادرش افتاده بود. خاطرات خوب و بد زیادی داشتند. بازم سايت همسريابي آغاز نو و نیاوش؟ آغازنو همسريابي دستهایش را داخل جیبش فرو برد و گفت: سايت همسريابي آغاز نو و نیاوش تنها کسایی هستن که من تو زندگیم دارم.
نفهمیدن همسریابی آناهیتا کیه؟!
میدونم دوتاشون الان تو چه حالی هستن. پس حق بده که از هر راهی استفاده کنم تا باهاشون ارتباط برقرارکنم. نفهمیدن همسریابی آناهیتا کیه؟! همسریابی آغاز نو نفسش رو بیرون داد و گفت: نه هنوز! دارن روی ماشین کار میکنن تا بفهمن. حتی دوربینهای پارکینگ رستورانم چک کردن؛ ولی متاسفانه همون دوربینی که از اون قسمت فیلمبرداری میکرده، اون ساعت خاموش بوده.
آغازنو همسريابي بدون نگاه گرفتن از حیاط پربرف، روبه همسریابی آغاز نو پریشان گفت: ولی همسریابی آناهیتا هرکی بوده میخواسته انتقام بگیره ازت! من که کس و کاری ندارم.
کیانمهرم انقدر خر نیست که بخواد من رو بکشه. اگه میخواست بکشه همون یکسال که کنارش زندگی میکردم سرم رو زیر آب میکرد. همسریابی آغاز نو چند قدم به سمت در رفت.
احتمال میداد که همسریابی آناهیتا کی باشد
در ذهنش یک چیزی را احتمال میداد که همسریابی آناهیتا کی باشد؛ ولی ترجیح میداد فکر نکند. به در خروجی رسیدند. آغازنو همسريابي دلیل ماندنش را نمیدانست. اگر میخواستند از سايت همسريابي آغاز نو انتقام بگیرند چرا او بماند؟! سايت همسريابي آغاز نو را از زمین گرفت و به کوچهی تاریک خیره شد. فقط ویلاهای روبهرو بودند که تک و توک چراغ هایشان روشن بود. ونداد آرام خندید و صورتش را به سمت همسریابی آغاز نو برگرداند و گفت: میخوای برگردیم داخل؟! مثل اینکه میترسی؟!