ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل علی
علی
40 ساله از شاهرود
تصویر پروفایل سمیه
سمیه
32 ساله از تهران
تصویر پروفایل امیرعلی
امیرعلی
30 ساله از تهران
تصویر پروفایل احسان
احسان
41 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل لیدا
لیدا
23 ساله از مشهد
تصویر پروفایل کیرو
کیرو
38 ساله از بوشهر
تصویر پروفایل نازنین
نازنین
51 ساله از قزوین
تصویر پروفایل زهرا
زهرا
39 ساله از مشهد
تصویر پروفایل گلستان
گلستان
31 ساله از آستارا
تصویر پروفایل نازنین
نازنین
36 ساله از گرگان
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
37 ساله از بوشهر
تصویر پروفایل سعید
سعید
43 ساله از کرمانشاه

سایت ازدواج در استان اردبیل برای کیست؟

عصر بعد از چای باز باید میرفتم کارگاه، باز سایت ازدواج در استان اردبیل رو زیاد دور نبود وگرنه باید صبح میرفتم شب برمی گشتم! اما من طاقت دوری گروه همسریابی

سایت ازدواج در استان اردبیل برای کیست؟ - سایت ازدواج


سایت ازدواج در استان اردبیل

به مراکز صیغه موقت در اردبیل! چی به ما میرسه؟ پکر شد: سایت ازدواج در استان اردبیل! خندیدم و یکم دیگه خورشت ریختم. خبر بعدی چیه؟ کیمیا ازدواج کرده واقعا؟ با همون که همیشه باهم خرابکاری میکردن؟ اسمش حمید بود فکر کنم! سایت همسر یابی اون از دودهای سیاهی بود که از بین رفت. قاشق بعدی رو یکم نگه داشتم و پرسیدم: خب پس با یه آدم معمولی ازدواج کرد به گروه همسریابی اردبیل.

خوشبخت شه. با کیوان ازدواج کرده! لقمه پرید تو گلوم! یا سایت ازدواج در استان اردبیل! چی شد؟ همسریابی امید اردبیل خوبه؟ آب داد دستم، خوردم یکم بهتر شدم. با تعجب گفتم: همین کیوانی که چند ماه جای سردار کیفری فرمانده دینا بود؟ آره دیگه چندتا کیوان داریم؟ مگه سایت همسر یابی هم مثل شما زیادن؟ خندیدم: چه میدونم!

باورش سخته آخه. حالا چه جور آشنا شدن؟ چه جور سر گرفت؟ من معرفی کردم! شوک بعدی! با تعجب که بهش نگاه کردم گفت: چیه خب؟ بده دوتا جوون رو رسوندم به هم؟ این دختر همسریابی امید اردبیل سختی کشید اما به من توی نجات شهر خیلی کمک کرد! کیوان هم روحیه ش میخورد. خانوادشون هم مهربون بودن، گفتم شاید بشه. نفس عمیقی کشیدم: نگرانشونم. لبخندی زد: نگران نباش، روانشناس های خیلی خوبی کمکشون میکنن. چی بگم؟

گروه همسریابی اردبیل بیخیال تو

مراکز صیغه موقت در اردبیل خوشبخت بشن. بازم برام پلو کشید. یه ماه دیگه که سلمان بزرگتر شد، میخوام برگردم سر. گروه همسریابی اردبیل بیخیال تو رو ! خندید: نگران نباش! بررسی کردم دیدم میتونم باقی دوره هنرجوییم رو همزمان با آموزش مربیگری بگذرونم. یعنی استاد بشم و یاد بدم! نمیرم مسابقات و اینها. خیلی خوبه ولی نمیتونی به خیاطی میاطی و این چیزها رو بیاری؟

لبخندی زد: هرجور دوست داری سرورم! هرچی تو بگی! ای خر شدم! باشه برو استاد شو! باید از ته قلبت راضی باشی! راضیم! اگه این خوشحالت میکنه منم دوستش دارم. زمانش هم زیاد نیست. خندید. با صدای گریه ی سلمان خان بلند شد و رفت. جمع گردن میز افتاد به خودم. آشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم دراز بکشم. خب پس یه عروسی افتادیم و یک شام همسریابی امید اردبیل نقره!

آخ جان. توی گوشیش یک پیام اومده بود. رفتم خوندم. پیامک دعوت به سمینار برای سخنرانی. جزئیاتش رو خوندم. توی یک مراسم تجلیل ازش دعوت کرده بودن. پس چرا چیزی نگفته بود بهم؟ سایت ازدواج در استان اردبیل پیامهاش رو چک کردم. ده، بیست پیام دیگه مشابه این وجود داشت. چرا هیچ کدوم رو.... با گوشیش رفتم توی اتاق. داشت به سلمان شیر می داد. آروم گفتم: چرا نگفتی به سمینارها دعوت می شی؟ ساکت نگاهم کرد و گفت: باز یکی دیگه؟ گوشی رو بهش دادم و گفتم: فرصت خوبیه تا یکم اجتماعی تر بشی!

نکنه از سخنرانی خوشت نمیاد و روت نمیشه؟ لبخندی زد: من به وقتش زبون خیلی دارم! راستش از این همسریابی امید اردبیل اضافی خوشم نمیاد. اینطوری فکر میکنن چقدر خودشیفته و خودبینم. نه! چرا اینطوری فکر کنن؟ تو کارهای بزرگی کردی و تجربه بزرگی داری. ناراحت شد و گفت: من مراکز صیغه موقت در اردبیل این چیزها نیستم! تنها چیزی که میخوام زندگی عادیمه همین.

بدون یادی از گذشته و یا ترسی از آینده. چبزی نگفتم. سلمان که به خاطر غفلت مادرش از غذا خوردن مونده بود نق زد. گروه همسریابی اردبیل به خودش اومد و به بچه رسید. چیز دیگه ای نگفتم و از اتاق رفتم بیرون، باز چای دم کردم و رفتم روی مبل دراز کشیدم یکم خستگیم در بره. کار توی کارگاه سخت بود؛ ولی باز به دینا یا ناجا ترجیحش میدم! عصر بعد از چای باز باید میرفتم کارگاه، باز سایت ازدواج در استان اردبیل رو زیاد دور نبود وگرنه باید صبح میرفتم شب برمی گشتم! اما من طاقت دوری گروه همسریابی اردبیل و سلمان رو نداشتم. هرچی هست، سایت ازدواج در استان اردبیل سایت همسر یابی میرسونی. خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حرفهایی برای گفتن دارم! مراکز صیغه موقت در اردبیل خان رو بردم روی بازوی چپم و مشغول لیف کشیدن پشتش شدم. بچه یکم جوندار شده بود.

مطالب مشابه