سایت همسریابی پزشکی تهران - همسریابی

درمی میکرد.چند ساعتی بود که هنرجوها رفته بودند و پدر پر انرژی شده بود.پدر خط خوبی داشت و بخاطر همین هم چندین سال به دختران و پسران جوان خط آموزش میداد, آنهم توی حیاط با صفایشان.از وقتی دچار فراموشی شد سایت همسریابی پزشکی بخاطر اینکه وقت پدر را به نحوی پر کند, از هنرجوها خواهش کرده بود که صبح های یکشنبه مثل همیشه توی حیاط خانه شان جمع شوند و تمرین خط کنند
سایت همسریابی پزشکی احساس میکرد که با این کار, پدر سر حال میشود
سایت همسریابی پزشکی احساس میکرد که با این کار, پدر سر حال میشود.دلش نمیخواست پدر اهل دلش حاال که دچار آلزایمر شده, همه روزهایش را به روزمرگی بگذراند.صدای زنگ آیفن باعث شد که کارش را نصفه نیمه رها کند و به سراغ آن برود.کسی را که پشت آیفن منتظر میدید باور نمیکرد.او سایت همسریابی پزشک بود! آریا فرهی...برادر سایت همسریابی پزشک.به اندازه پنج سال تغییر کرده بود, اما نه آنقدری که قابل شناسایی نباشد.صدای دوباره زنگ او را به خودش آورد.دکمه آیفن را زد, شالش را سر انداخت و به سرعت به طرف حیاط رفت.سایت همسریابی پزشکان داخل شده بود.
با بهت گفت: سایت همسریابی پزشکان خودتی!
رو به رویش قرار گرفت و با بهت گفت: سایت همسریابی پزشکان خودتی! باورم نمیشه سایت همسریابی پزشکان که این بهت سایت همسریابی پزشکی را دید با لبخند گفت: سالم.یعنی انقدر دور از ذهنم؟تعارفم نمیکنی بیام تو؟ سایت همسریابی پزشکی بعد از مکث بلندی تازه به خودش آمد و تعارف کرد و هر دو وارد سالن شدند.سایت همسریابی علوم پزشکی به محض دیدن پدر سالم بلندی کرد که واکنش پدر تنها لبخند بود.ناباورانه نگاهی به سایت همسریابی پزشک انداخت و گفت: چه بالیی سر آقای پیروزفر اومده؟. آلزایمر! متاسفم! ممنون...هنوزم باورم نمیشه این تویی که نشستی روی مبل خونم.اونم بعد از پنج سال سایت همسریابی علوم پزشکی آه بلندی کشید و گفت: منم باورم نمیشه.