
قاشقو به لبام نزدیک کردم و خواستم طعمشو بچشم که احساس کردم هر چی تو معدم بوده راهشو عوض کرده و حال عاشقانه های خیام دهنمه سریع سمت دستشویی رفتم و درو پشت سرم بستم...
عاشقانه های کوتاه کاناپه نشستم
عاشقانه های کوتاه کاناپه نشستم، نمیدونم چم شده دیگه انقدرم از قرمه سبزی بدم نمیومد که بخاطرش به این روز بیفتم... دستامو عاشقانه های کوتاه صورتم گذاشتم، عرق سردی عاشقانه های کلاسیک تنم نشسته بود، نمیدونم شایدم از استرس زیاد بود... استرس از عاشقانه های کلاسیک دوباره سر و کله ی مهیار عاشقانه های من و تو زندگیم پیدا شده، از اینکه عاشقانه ها وقتی بو ببره و یادش بیاد که مهیاری وجود داشته چه واکنشی نشون میده... صدای باز شدن درو شنیدم، از جام پاشدم و خواستم سمتش برم که دوباره همون درد سر جام خشکم کرد...
لبمو گزیدم و به راهم ادامه دادم، این دیگه چه دردی بود؟ عاشقانه ها جلوم ایستاد، با عاشقانه های زیبا حالم زیاد خوب نبود لبخند زدم و گفتم: سلام، خسته نباشی... بدون ایجاد هیچ تغییری عاشقانه های من و تو صورت اخموش سرشو تکون داد و گفت: عاشقانه های سعدی سلام زیادی خشک شده بود، بی توجه سمت آشپزخونه رفتم و مشغول چیدن میز شدم، شاید خشکیش از سر خستگیش بود بی دلیل یا حداقل بدون عاشقانه های زیبا بدونم دلیلش چیه حالم از هر چیزی که جلوی چشمم میومد بهم میخورد و از یه طرف اون درد...
میزو چیدم و عاشقانه های کلاسیک صندلی نشستم، غیرممکن بود لب به غذا بزنم... بعد از چند دقیقه اومد و عاشقانه های کوتاه صندلی نشست... به حرکاتش چشم دوختم، ساکت بود و سرد تعجبی نداشت، کلا اینجوری بود، انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بال گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت... بشقابشو با برنج پر کردم و جلوش گذاشتمش، آروم گفتم: خوبی؟
قاشق و چنگالشو عاشقانه های خیام دستش گرفت
قاشق و چنگالشو عاشقانه های خیام دستش گرفت و مشغول شد... عاشقانه ها خوبم مشغول بازی با ناخونام بودم که ادامه داد: عاشقانه های سعدی غذا نمیخوری؟ سرمو بال انداختم، حتی نگاه کردنشم عذابم میداد چه برسه به خوردنش نه تو بخور، نوش جون... چند دقیقه ای میشد که سکوت بینمون جا خوش کرده بود که چشماشو ریزکرد و با لحن خاصی که نمیتونستم درست تشخیصش بدم گفت: عاشقانه های سعدی دنیز، تو مزاحم داری؟
یه لحظه هنگ کردم واسه همین پرسیدم: مزاحم؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: عاشقانه های سعدی یه شماره ی ناشناس... مطمئن بودم رنگ به رخم نمونده چه رابطه ای میتونست بین شماره ای که امروز به تلفن خونه زنگ زد و عاشقانه های ناب ناشناسی که عاشقانه ها حرفشو میزد باشه؟