ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل مینا
مینا
38 ساله از کرمان
تصویر پروفایل رشید
رشید
36 ساله از تهران
تصویر پروفایل نگین
نگین
33 ساله از شیراز
تصویر پروفایل سارا
سارا
41 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل حمید
حمید
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل سارا
سارا
43 ساله از شیراز
تصویر پروفایل سارا
سارا
39 ساله از کرج
تصویر پروفایل پیمان
پیمان
34 ساله از چالوس
تصویر پروفایل مهرسانا
مهرسانا
41 ساله از شیراز
تصویر پروفایل رضا
رضا
52 ساله از اراک
تصویر پروفایل پگاه
پگاه
41 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل زینب
زینب
37 ساله از بوشهر

قوانین سایت همسریابی جدید هلو

دستمو سایت همسریابی هلو جدید سرم گذاشتم ؛ و با کمک نرده ها از پله ها بالا رفتم ورود به سایت جدید همسریابی هلو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم

قوانین سایت همسریابی جدید هلو - همسریابی


آدرس سایت همسریابی جدید هلو

گوشیمو مماس لبم قرار دادم... کاش خاله نمیذاشت بره بیرون ؛ خوب میدونستم که ته بیرون رفتنای ته شبش به کجا ختم میشه و هیچ جوره هم نمیتونستم جلوشو بگیرم کاری از دستم برنمیومد ؛ همه ی یاخته های وجودم می طلبیدنش، دلتنگش بودم، نگرانش بودم اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم و این خود مرگ بود خسته بودم از این شبای تکراری... نگرانی نمیذاشت بخوابم یکی دو ساعتی بود که کلافه به دیوار تکیه زده بودم و عقربه های ساعتو میشمردم... دستم برای بار هزارم سایت همسریابی جدید هلود شمارش رفت و برای هزارمین بار پس کشیده شد... خسته شدم ؛ نفسمو با صدا بیرون فوت کردم و کلافه گوشیو ورود به سایت جدید همسریابی هلو میزم پرت کردم… کشوی میزمو باز کردم و یه دونه دیازپام برداشتم و سمت پله ها رفتم... آروم و بی صدا سمت آشپزخونه رفتم... یه لیوان برداشتم و از آب پرش کردم و قرصو خوردم... سایت همسریابی هلو جدید صورتم دست کشیدم... بس که فکر کرده بودم سردرد گرفته بودم، دستمو سایت همسریابی هلو جدید سرم گذاشتم ؛ و با کمک نرده ها از پله ها بالا رفتم ورود به سایت جدید همسریابی هلو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم... صبح با صدای آلرم گوشیم بیدار شدم، میخواستم آقاجونو بدرقه کنم، گفته بود که ساعت ده پرواز داره.

کنارش سایت همسریابی هلو جدید صندلی سر میز صبحونه نشستم

کنارش سایت همسریابی هلو جدید صندلی سر میز صبحونه نشستم ؛ سایت همسریابی جدید هلو هم بود ؛ انگار که اصلا دیشب نیومده بود همه مشغول بودن و هر کسی توی رویای خودش سیر میکرد... بعد از صبحونه هر چی اصرار کردم آقاجون اجازه نداد که همراهشون برم فرودگاه سایت همسریابی جدید هلو چمدوناشونو توی ماشینش گذاشت و سمت ما اومد... هممون توی حیاط ایستاده بودیم... آقاجون تما بیاین سر بزنین ؛ منتظرتونم لبخند محوی زدم و سرمو تکون دادم.. ؛ شما هم بیاین باز خواست چیزی بگه که سایت جدید همسریابی موقت هلو نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: سایت همسریابی جدید هلو آقاجون داره دیرمون میشه ها آقاجون خیلی خبی زیر لب گفت و سمت سایت جدید همسریابی موقت هلو اومد، پیشونیمو بوسید و با مامانم کرد...

نگاهم روی سایت جدید همسریابی موقت هلو لغزید

نگاهم روی سایت جدید همسریابی موقت هلو لغزید ؛ هرچند که همیشه با هم بگو مگو داشتیم ولی دلیل نمیشد دم رفتنی باهاش بد رفتار کنم لبخند زدم و رو بهش گفتم: شاید باورت نشه ولی دلم واسه تو هم تنگ میشه لبخند محوی زد و بدون اینکه بحثو کش بده گفت: سایت همسریابی جدید هلو منم همینطور خلاصه بعد از و کلی سفارش از جانب آقاجون راه افتادن... بعد از رفتنشون سایت جدید همسریابی موقت هلو رفت توی اتاقش که واسه رفتن به بیمارستان آماده شه... امروز تا شب تنها بودم ؛ نه خوشحال بودم ؛ نه ناراحت ؛ واسم فرقی نداشت روی کاناپه نشسته بودم و سعی میکردم با دیدن برنامه های مسخره ی تلویزیون خودمو سرگرم کنم تا شاید فکر احسان از سرم بپره ولی مگه میشد؟ مامان اتوکشیده کنار کاناپه ایستاد و گفت: مامان دنیز، مامان، گشنه نمونیا، غذا تو یخچال هست، اگه دوست نداشتی هم زنگ بزن یچیزی واست بیارن، دیگه سفارش نکنم ها لبخند محوی زدم و سرمو تکون دادم... چشم، خیالت راحت.

مطالب مشابه