
تاکسی نبود که سازما ِن ملل بود... در خونمون پیاده شدم، خوشبختانه کلید توی جیبم بود... وارد پذیرایی که شدم متوجه شدم هنوز هیشکی بیدار نشده نفس راحتی قوانین سایت همسریابی دوهمدم و سمت اتاقم رفتم... درو بستم ؛ لباسامو عوض کردم و روی تخت ولو شدم... نگاهم ناخودآگاه به بازوهام افتاد ؛ کبود شده بودن پتو رو روی صورتم قوانین سایت همسریابی دوهمدم و سعی کردم بخوابم... با صدای ورود ب سایت همسریابی دوهمدم که بالی سرم ایستاده بود از خواب بیدار شدم تا چشمای نیمه بازمو دید نگران کنارم نشست و گفت: مامان دنیز چی شدی تو؟ گنگ نگاهش کردم و دستامو روی صورتم قوانین سایت همسریابی دوهمدم... چی؟ بهم اشاره کرد و.. . مامان این کبودیا چیه؟ تازه دو هزاریم افتاد .
پتو رو روی سرم قوانین سایت همسریابی دوهمدم جدید ؛ فکرم به جایی قد نمیداد
پتو رو روی سرم قوانین سایت همسریابی دوهمدم جدید ؛ فکرم به جایی قد نمیداد واسه پیچوندنش کلافه گفتم: هیچی نیست با صدای بلند گفت: ورود ب سایت همسریابی دوهمدم کجا بودی دیشب؟ اصلا حال و حوصله ی جواب پس دادنو نداشتم مامان جون هر کی دوس داری بیخیال شو پتو رو از روی سرم پایین کشید و گفت: مامان قوانین سایت همسریابی دوهمدم جدید که میدونم پیش قوانین سایت همسریابی دوهمدل بودی ؛ اصلا معلومه چه مرگشه این پسره؟ خواست ادامه بده که جلوش نشستم و عصبی گفتم: تو میخوای طرف منو بگیری بدتر زجرم میدی ؛ بیخیال شو مامان ؛ دعوامون شد سرشو به دستش تکیه داد...
مامان دنیز قوانین سایت همسریابی دوهمدل نمیتونم تحمل کنم
مامان دنیز قوانین سایت همسریابی دوهمدل نمیتونم تحمل کنم اینارو قوانین سایت همسریابی دوهمدم جدید و بابای از گل نازک تر بهت نگفتیم بعد این پسره ی.. . وسط حرفش پریدم... مامان یاد بابا افتادم و بازم داغ دلم تازه شد... سرشو با ناراحتی تکون داد و گفت: ورود ب سایت همسریابی دوهمدم خیلی خب پاشو بیا پایین پدربزرگت سراغتو میگیره نفس عمیقی قوانین سایت همسریابی دوهمدم و سرمو تکون دادم... خیلی خب، الان میام، تو برو شونه هاشو بال انداخت و از اتاق بیرون رفت... بازم باید آرتان لعنتیو میدیدمش به ساعت نگاهی انداختم ؛ یازده بود ؛ سر جمع سه ساعتم نخوابیده بودم جلوی آینه ایستادم ؛ کبودیای رو تنم ناجور تو چشم بودن دنبال یه لباس گشتم که یقه داشته باشه و آستیناشم بلند باشه و در آخر یه بافت یقه اسک ِی مشکی پوشیدم ؛ موهامو بستم و یه شال مشکی سرم کردم... یه نگاه به گوشیم انداختم ؛ قوانین سایت همسریابی دوهمدم جدید 23بار زنگ زده بود. شاید بهتر بود یه مدت از هم دور باشیم ؛ واسه اینکه هردومون یادمون بره دیشبو گوشیمو سر جای قبلیش گذاشتم و از پله ها پایین رفتم... آقا جون جلوی تلویزیون روی کاناپه نشسته بود و خبری از مامان و آرتان نبود برنامه ی کاری ورود ب سایت همسریابی دوهمدم دستم بود ؛ قرار بود امروز بره بیمارستان آقاجون با دیدنم قوانین سایت همسریابی دوهمدل زد ؛ سمتش رفتم... صبح بخیر و واسه خشک و خالی نبودنش یه قوانین سایت همسریابی دوهمدل ژکون ِد الکی هم رو لبام نشوندم آقاجون صبح که نه ظهرت بخیر دخترم ؛ برو صبحونتو بخور که باید بریم ؛ دیرمون شده.