![آدرس صيغه يابي آدرس صيغه يابي](posts/2022/04/17/epkwm2ng6sshvixorb8dau7yp9zevjlfzmj1qdwt.jpg)
لعنت به وصیت صيغه يابي حافظون. قلبم تیر میکشید لباس عوض کردم و صورت بی روحم رو آبی زدم و گوشیم رو باز هم بارها و بارها چک کردم... خبری نبود. برق اتاق رو خاموش کردم که بیرون برم که گوشیم زنگ خورد با دیدن صفحه گوشی جا خوردم. هیچ شماره ای نیوفتاده بود. خیلی عجیبه؟؟؟ اتصال رو زدم فقط برای خبری و امیدی از وجودش: بله؟ اما هیچ صدایی از اونطرف خط نیومد... زمزمه کردم: الو؟ صدام لرزید ضربان قلبم رو هزار بود بی شک... قسم میخورم تا مرز سکته فاصله ای نبود. لب باز کردم و با صدای تحلیل رفته و پر از بغضی زمزمه کردم: بفرمایید...؟
اما هیچ صدایی نیومد، قصد قطع کردن نداشت و این داشت من رو دیونه میکرد. گوشی رو قطع کردم و از اتاق زدم بیرون قبل از باریدن چشمام. برگشتم و به در اتاقش نگاه کردم. با آه از سالن خارج و از پله ها پایین رفتم با دیدن صنم که اونم گویا تا الان خواب بوده جلو رفتم و سالم دادم نگاهم کرد و گفت: جایی میری ؟ با صيغه يابي شيدايي میریم بیرون. صدام رو پایین آوردم: رنگت پریده... خوبی؟؟ سری به طرفین تکون داد و زمزمه کرد: خیلی وقته خوب نیستم. منظور داشت دور از چشم صيغه يابي موقت و خانم بزرگ سری تکون دادم که حرف بزنه اما فقط زمزمه کرد: ما محکومیم. محکوم به این عمارت، محکوم به این وصیت... کاش بابا بود ساغر. اختر از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: خانم ناهارتون رو داغ کردم جایی میرید. نگاهش کردم و گفتم: آخ ببخشید با صيغه يابي میرم بیرون یه چیزی میخورم.
روی مبل کنار صيغه يابي موقت نشست
سری تکون داد و رفت.برگشتم که دیدم صنم روی مبل کنار صيغه يابي موقت نشست و باهم برنامه ی آشپزی رو دنبال میکردن. نگاهش رو ازم دزدید... این حرف ها یه مفهومی داشت. خانم بزرگ سر برگردوند و نگاهم کرد گفت: برو مادر مهران منتظرته. سرسرکی کردم و از سالن بیرون زدم با دیدن صيغه يابي موقت که تو ماشین منتظرم بود جلو رفتم و سوار شدم صيغه يابي حافظون از عمارت بیرون زد. از خیابون های پر هیاهو گذر کرد نم نم بارون روی شیشه های ماشین حالم رو خراب میکرد. خرابتر از همیشه... صيغه يابي حرف نمیزد پدرانه خرج دختر یتیم از پدر مادر میکرد. انقدر رفت و روند که رو به روی یه سفره خونه ی سنتی ایستاد. پیاده شدیم. صيغه يابي در قم بی حرف در ورودی رو برام باز کرد و من وارد سفره خونه شدم.
رو یکی از تخت های دنجش نشستیم و گارسون جلو اومد صيغه يابي انلاين سفارش دیزی داد. لبخند کمرنگی بهش زدم وقتی با آب و تاب میگفت: دو پرس دیزی با تمام مخلفات. گارسون که رفت صيغه يابي تبريز نگاهم کرد و گفت: اضلا دیزی دوست داری؟؟ لبخند درد آوری زدم و لب باز کردم: دوست نداشتم اما چون مقوی بود جمعه ها ناهار مجبور بودم با بابا دیزی بخورم. بغض کردم و چشمام پر از اشک شد و گفتم: علاقمند شدم به خاطر بابا. به سقف نگاه کردم و پلک زدم که مبادا باز اشکام سرازیر شه چشمام این روزها اصلا استراحت نمیکردن. صيغه يابي با ناراحتی لبخندی زد و گفت: الانم فکر کن بابا محمدتم... فکر نکنم با محمد فرق زیادی داشته باشم. لب باز کردم و با ذوق گفتم: حسن اون وصیت برای ما دیدن یکی بودن مثل شما و صيغه يابي بندرعباس که اصلا فرق ندارین... شما مثل اون اخم میکنید حتی مثل اون راه میرید.
صيغه يابي انلاين تنها خیلی شبیه بابا هستین.
صيغه يابي انلاين تنها خیلی شبیه بابا هستین. مخصوصا شما. این بار صيغه يابي در قم بود که چشماش پر از اشک شد و لب باز کرد: عشق پدرت رو از ما جدا کرد اما خوشحالم که برادرم از عشقش دو تا فرشته به جا گذاشته و انقدر عشقش رو میخواست که باهم پرواز کردن. این خود خوشبختیه صيغه يابي... محمد مرد بود و تو روی آقا بزرگ من ایستاد و گفت من نازی رو میخوام. کاری که حتی خانم بزرگ هم ازش واهمه داشت. پدر تو مردونه ایستاد پای خواسته اش... توام به بابات رفتی شبیه اونی، مخصوصا مرامت، این که حتی اجازه ندادی راجب جهاز صنم ما حرف بزنیم. لبخندی زدم سفارشات رسید و روی تخت چیده شد. صيغه يابي شيدايي شروع کرد و منم از گرسنگی زیاد یکی دو لقمه دهنم گذاشتم. صيغه يابي بندرعباس قصد داشت خودم به حرف بیام. لب باز کردم: صيغه يابي شيدايي. ؟ سرش رو بلند کرد و دهنش رو با دستمال پاک کرد: جانم؟ جانیار کجاست؟ صيغه يابي تبريز لباش کج شد درست مثل پسرش، این مرد خیلی شبیه اسطوره های زندگی من بود پدرم...