ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل ندا
ندا
48 ساله از تهران
تصویر پروفایل هانیه
هانیه
41 ساله از تهران
تصویر پروفایل حامد
حامد
34 ساله از زاهدان
تصویر پروفایل فتانه
فتانه
41 ساله از تهران
تصویر پروفایل عباس
عباس
32 ساله از شهریار
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
38 ساله از سبزوار
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
48 ساله از تهران
تصویر پروفایل علی
علی
32 ساله از آمل
تصویر پروفایل مریم
مریم
43 ساله از کرج
تصویر پروفایل علیرضا
علیرضا
24 ساله از قم
تصویر پروفایل ابوالفضل
ابوالفضل
23 ساله از یزد

لینک همسريابي هلو

از تربیت همسریابی هلو همدان میشد به خانواده ی گرمش پی برد اما من همسریابی هلو ورود به همسریابی هلو با عکس و خانواده ش فکر نکرده بودم.

لینک همسريابي هلو - همسريابي


تصویر همسريابي هلو

مثل یه مادر واقعی انگار به تمام اسرار دلم پی برده بود.نگاهی ترحم انگیز به صورتم انداخت که حتی دل خودمم برای خودم سوخت. من چی کار کرده بودم که مستحق ترحم بودم.به سمتم اومد و دست پر از مهرش رو مثل یه مادر برام باز کرد و منو تو آغوش همسریابی هلو ورود خودش گرفت. خیلی وقت بود طعم همچین آغوش گرمی رو نچشیده بودم.انقدر دلتنگ بودم که با بغل کردن مادر همسريابي هلو تمام دلتنگی هام نزدیک بود از چشمم بیرون بزنه.

دلم هوای گریه داشت.چشمام گرم شده بود اما خیلی خودمو کنترل کردم که اشک نریزم. فرهاد که با دیدن چهره ی همسریابی هلو با عکس به شدت متاثر شده بود طاقت نیاورد و به سمت پنجره رفت تا به بهانه تماشای خیابون چشمش به غمی که تو چهره مه نیفته. همسريابي هلو انتظار نداشتم که با همسریابی هلو دائم استقبال گرم روبرو بشم.البته از تربیت همسریابی هلو همدان میشد به خانواده ی گرمش پی برد اما من همسریابی هلو ورود به همسریابی هلو با عکس و خانواده ش فکر نکرده بودم.

همسريابي هلو اتاقی رو به فرهاد نشون داد و ازش خواست که چمدونم رو تو اون اتاق بزاره.بعد دستم رو گرفت و به سمت همون اتاق برد و گفت: برو لباستو عوض کن. می دونستم که هدفش تنها گذاشتن من با فرهاد بود.وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. فرهاد چمدون رو کنار تخت گذاشت. دقیقا پشت سرش ایستاده بودم و منتظر بودم که یه کلمه، فقط یه کلمه باهام حرف بزنه اما برگشت و بدون توجه به همسریابی هلو اصفهان خواست که از اتاق خارج بشه. نمی دونستم باید چی بهش بگم.تو اون لحظه هیچی نمی فهمیدم.وقتی که داشت از کنارم رد می شد، مچ دستش رو گرفتم.

سرجاش ایستاد. دستاش یخ کرده بود.با صدایی که حتی خودمم به زور می تونستم بشنوم گفتم: متاسفم. لحظه ای صورتش به سمتم چرخید و نگاهم کرد. ناخودآگاه اشکم روی گونه م لغزید.انتظار داشتم باهام حرف بزنه، نازم و بکشه و بگه که مهم نیست امافقط چند لحظه دستم رو تو دستش فشرد و فقط به صورتم نگاه کرد. دستم تو دستهای مردونه ش گم شده بود.سردی دستهاش به استخونم نفوذ کرده بود. دلم می خواست همون لحظه بغلش کنم و از ته دل بگم که چقدر دوسش دارم، بگم که هیچکس رو به اندازه ی اون نمیخوام اما خیلی زود دستم رو همسریابی هلو دائم کرد و رفت...

زنگ بزن همسریابی هلو اصفهان

وقتی داشت می رفت، سمتم اومد و گفت: کاری داشتی زنگ بزن همسریابی هلو اصفهان. همین... دلم گرفت، پیش خودش درمورد من چه فکری کرده بود که اینطوری باهام رفتار می کرد؟ وقت شام، مادر همسريابي هلو یه سینی بزرگ برای منو همسریابی هلو ورود درست کرد و خواست که اولین شب رو راحت باشم.جای تعجب داشت، همسریابی هلو همدان خانواده خیلی راحت درک می کردن.خیلی راحت منو می فهمیدن.احساس می کردم تو اونا غریبه نیستم همسریابی هلو با عکس که روبروم با بلوز شلوار نشسته بود، نگاهی به من که داشتم با غذام بازی می کردم انداخت و گفت: دلم میخواد، اینجا راحت باشی. راحتم.

اگه راحتی پس چرا چیزی نمی خوری؟ تورو هم به زحمت انداختم. لبخندی زدم و به خاطر اینکه دلشو خوش کنم، چند قاشق خوردم.بعد از شام به همسریابی هلو دائم تلفن کردم و بهش خبر دادم که چرت و پرت نگو، تو چند روز اومدی که از تنهایی درم بیاری، زحمت نداره که. حالم خوبه.

منتظر تماس همسریابی هلو پنل کاربری بود

انقدر نگران بود که انگار کنار تلفن نشسته بود و منتظر تماس همسریابی هلو پنل کاربری بود.آخه به بوق دوم نکشید که گوشی رو برداشت.

همسریابی هلو با عکس کنار تختش دوتا تشک پهن کرد.با اینکه می تونست رو تخت بخوابه اما دلش می خواست کنار من باشه. 

مطالب مشابه