نگاهم به سرمم کشیده شد که تمام شده بود؛ و خواستم درش بیارم که سایت همسریابی موقت با شماره تلفن نگذاشت و پرستار رو صدا زد. و بعد رو به سایت همسریابی موقت با شماره تلفن گفتم: کمکم کن روی ویلچر بشینم؛ باید با دکتر سایت همسریابی با شماره تلفن حرف بزنم. مامانم و سایت همسریابی همراه با شماره با استرس همدیگر را نگاه کردن؛ و بعد سایت همسریابی همراه با شماره گفت: خب آقا سایت همسریابی با شماره تماس باهاش حرف زده دیگه؛ چه کاریه! ؟ با حرص غریدم: آره حرف زده؛ ولی داره حرف های دکتر رو بر عکس تحویلم میده. دو سه ساعت با دکتره حرف زده و بعدش هم که سایت همسر یابی با شماره از این رو به اون رو شده؛ اومده میگه هیچی معلوم نیست. دو ساعت واسه این حرف پیش دکتره بوده؟ سایت همسریابی با شماره تماس با پدر جون وارد شد؛
و پدر جون با دیدنم گفت: چی شده بابا جان! ؟ با دیدن پدر سایت همسریابی با شماره تلفن، سایت همسر یابی با شماره اشک هایم بیدار شدن و باز هم صورتم پر اشک شد.
با غصه گفتم: پدرجون، به پسرت بگو راستش رو بهم بگه؛ دکتر سایت همسریابی با شماره تلفن چی گفته؟
سایت همسر یابی با شماره چند سال پیرتر شده بود
و پدرجون که سایت همسر یابی با شماره چند سال پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر دیده میشد، با ناراحتی کنارم آمد؛ و مرا به آغوشش کشید و همانطور که میخواست آرامم کند، گفت: سایت همسریابی با شماره هم خوب میشه؛ اون خیلی قویه عزیزم. و من بی صدا در آغوشش گریه کردم. بی صدا هق هق میکردم؛ و پدرجون موهای سرم را نوازش میکرد و سعی در آروم کردنم داشت.
بعد اینکه آروم شدم، رو بهم گفت: عزیزم، پاشو سایت همسریابی با شماره تماس ببرتت خونه ما، باید استراحت کنی و اصال هم حرکت نداشته باشی عزیزم. اشک هام رو پاک کردم؛ و گفتم: من از اینجا تکون نمیخورم! مامانم کنارم اومد؛ و روبه من گفت: حوری جان، مامان، با موندن تو اینجا که چیزی حل نمیشه؛ با این وضعیتت هم اگه نکرده سر بچه هات بیاد، اگه سایت همسریابی با شماره چشم هاش رو باز کر د چی میخوای بگی؟ لجبازی نکن بیا بریم خونه، به آقای حائری هم زحمت نده؛
میریم خونه خودمون. و پدرجون رو به مامانم گفت: نه خانوم، این چه حرفیه؟
با مامانم و سایت همسریابی با عکس و شماره برم خونه
حوری هم مثل دخترم. ولی مامانم پدرجون رو قانعش کرد که برم خونه پدرم و بهتره پیش خودش باشم. آخر سر مجبور شدم با مامانم و سایت همسریابی با عکس و شماره برم خونه؛ ولی قبل رفتن به خونه، به CCU رفتم و سایت همسریابی با شماره رو دیدم که باز هم خواب بود. دستم رو به شیشه چسبوندم؛ و زیر لب زمزمه کردم: خودت بهم برش گردون. من تازه میخوام سایت همسریابی با شماره رو بشناسم و تازه فهمیدم حسم بهش چیه؛ خواهش میکنم برش گردون. و سپس به کف دستم زدم؛ و روی شیشه چسباندم. از بخش مراقبت های ویژه خارج شدم؛ و به سمت مامانم و سایت همسریابی با عکس و شماره رفتم؛ چون به سختی راه میرفتم، مجبور بودم رو ویلچر بنشینم تا حداقل از سقط جنین هایم جلوگیری کنم؛ چون دکتر گفته بود با این اوضاعم احتمال سقط؛ و اگه استراحت مطلق نباشم، حتما این اتفاق میفته. بعد از پدرجون و بقیه، سوار ماشین سایت همسریابی با شماره موبایل شدم؛ و به سمت خونه حرکت کردیم. و سپس با کمک سایت همسریابی با شماره موبایل و مامانم تونستم دراز بکشم؛ ولی خوابم نمیبرد؛ و آنقدر فکرهای عجیب وغریب میکردم که تمامی نداشت. همه این بال ها از کجا آب میخورد؟ از نفرینی که پدرم موقع جواب بله به امید کرد یا بعد فرار از خونه؛ یا نفرین زن امید که این چنین رنگ خوشبختی از زندگی ام پر کشیده و قصد برگشتن به زندگیم را ندارد. در این شرایط فقط میتوانستم فکر کنم و اشک بریزم و از کمک بخوام؛ فقط همین. با صدای سایت همسریابی با شماره تلگرام که صدایم میزد، چشم گشودم؛ که دیدم با سینی صبحانه مفصلی با الی سرم ایستاده؛ و نگاهم میکند. خواستم بلند شم که جیغی کشید که بیشتر ترسیدم، و با ترس نگاهش کردم؛
و با اخم گفتم: چیه؟ صبحانه را کنار تختم گذاشت؛ و بعد هم با یک تشت و کمی آب سمتم اومد، و گفت: همینجا صورتت رو بشور! با چشم های گرد شده نگاهش کردم؛ که گفت: فقط لطفا فین نکن، اول صبحی نیارم! تشت رو کنار زدم؛ و گفتم: واقعا که، من اینجوری نمیتونم صورتم رو بشورم.