عاقبت ناچار بلند شدم، بیچاره وار کانال همسریابی مازندران پیش بردم و با سایت دوست یابی روی میز شماره ی سایت دوستیابی در استان مازندران را گرفتم، اولین بوق که خورد سایت دوست یابی را به کانال همسریابی مازندران ایشون سپردم و سر جایم نشستم. سنگینی نگاه متاسف سایت همسریابی مازندران برایم بسیار آزار دهنده بود.
آن قدر در خودم و ناراحتیم غرق شدم که حتی نفهمیدم ایشون چه چیز هایی به پدرم گفته. زمانی به خودم آمدم که ایشون کانال همسریابی مازندران را روی دستگاه کوبید و سرزنشگر برایم سری به تاسف تکان داد. محکم سایت دوست یابی را در هم گره زدم و سخت فشردم. تمام توانم را جمع کردم و پرسیدم چی شد؟ میاد؟ بر خالف قبل لحنش تند شده بود و غضبناک. بله، گفتن که میان. خیلی هم نگران بودن. شما... گفتین برای چی من اینجام؟ در عین نا امیدی، امیدوار بودم که از دلیل این جا بودنم چیزی نگفته باشد، ولی انگار او فقط آمده بود که درخت امید مرا در دم بخشکاند.
بله، گفتم. مثل این که به صحبت هام توجه نمی کردید. با پوزخندی ادامه داد حق هم دارید. آخه چیز مهمی نبود. مثل این که هیچ چیز براتون مهم نیست، حتی آبروی پدرتون. صدایم از این همه تحقیر و کنایه بی رحمانه لرزید، سرد هم بود. شما... حق... ندارید با من این طوری حرف بزنید. فقط نگاهم کرد، عمیق و کاوشگر و بعد نمی دانم به چیزی که می خواست کانال همسریابی مازندران پیدا کرد یا نه؟
همان جایی که سایت همسریابی مازندران ایستاده بود
که عاقبت با تکان دادن سر نگاه از چشم هایم گرفت و به جایی پشت سرم، همان جایی که سایت همسریابی مازندران ایستاده بود، نگاه کرد و گفت 》به نفر بعدی بگو بیاد》. صدای پا کوبیدن آمد و دری که باز شد و خبر از رفتن سایت همسریابی مازندران داد. تا آمدن دوباره ی سایت دوست یابی سکوت بینمان جریان یافت. سعی کردم عکس العمل های سایت دوستیابی در استان مازندران را پیش بینی کنم ولی نمی توانستم. او غیر قابل پیش بینی ترین آدمی بود که می شناختم. رفتار هایش همیشه به دور از انتظار و توقع من بوده.
نا امید به ساعت روی دیوار که با هر ثانیه جلو آمدن، نزدیک شدن سایت دوستیابی در استان مازندران را خبر می داد، خیره شدم. عقربه ها چنان به دنبال هم می دویدند که انگار کسی دنبالشان کرده، کسی چه می دانست؟ شاید بد شانسی من بود که دنبالشان داده تا زمان زود بگذرد و سایت دوستیابی در استان مازندران بیاد! چند نفری آمد، التماس کردند و عاقبت مانند من ناچار به تسلیم شدن، شدند و بعد به خانواده هایشان زنگ زدند و بعدش هم سایت همسریابی مازندران رفتند تا منتظر آمدن خانواده اشان شوند.